معنی کوچ کننده

لغت نامه دهخدا

کوچ کننده

کوچ کننده. [کو ک ُ ن َن ْ دَ / دِ] (نف مرکب) رحلت کننده. مهاجرت کننده. رجوع به کوچ کردن و کوچ شود.


کوچ بر کوچ

کوچ بر کوچ. [ب َ] (ق مرکب) کوچ به کوچ: جیوش چند فراهم آورد و از بخارا بر صوب خراسان به عزم مدافعت و نیت ممانعت نهضت فرمود و کوچ بر کوچ به سرخس آمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 230). عثمان پاشا، کوچ بر کوچ تا حوالی شوراب تبریز آمده نزول کرد. (عالم آرا چ امیرکبیر ص 309). رجوع به کوچ بکوچ شود.


کوچ

کوچ. (اِخ) نام ولایتی است مابین بنگاله و ختا. (برهان) (ناظم الاطباء).

کوچ. [ک ُ وُ] (اِ) نام زالزالک وحشی. سیاه میوه. ولیک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ولیک شود.

کوچ. (ص) به معنی لوچ و احول باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). بر وزن و معنی لوچ، یعنی احول است که بجهت کجی چشم یکی را دو بیند و آن را کاج نیز گویند. (آنندراج). کاج. احول. (فرهنگ فارسی معین):
شاها ز انتظار زبانی که دادیم
چشمان راست بین دعاگوی گشت کوچ.
قطران (از فرهنگ رشیدی).
|| (اِ) جغد بود، کوف نیز گویند، به ترکی بیغوش گویند. (لغت فرس اسدی). جغد. چغور. کنگر. (از حاشیه ٔ لغت فرس اسدی). جغد را هم گفته اند و آن پرنده ای باشد به نحوست مشهور و پیوسته در ویرانه ها آشیان کند. (برهان). به معنی جغد و بوم که کوف و بوف گویند. (آنندراج). به معنی جغد و بوم. (ناظم الاطباء):
اندر آن ناحیت به معدن کوچ
دزد گه داشتند کوچ و بلوچ.
عنصری (لغت فرس چ اقبال ص 63).
گفت مادر سالی هزار کوچ را خدمت کنیم تا بازی درافتد. (اسرارالتوحید ص 138). || (ترکی -مغولی، اِ) از منزل و مقامی به منزل و مقام دیگر نقل و تحویل کردن و روانه شدن را نیز گویند. (برهان). از منزل به منزل نقل کردن با ایل و اهل و عیال و اسباب خانه و کوچیدن مصدر آن است. (آنندراج). انتقال. جلای وطن. تبدیل جای و مقام و ارتحال و رحلت و روانگی. (ناظم الاطباء). رحلت. مهاجرت و انتقال ایل یا لشکر از جایی به جایی. (فرهنگ فارسی معین). رحیل. ترحل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). این لفظ ترکی است. (از حاشیه برهان چ معین):
کوچت مبارک است و ندارم به دست هیچ
جز خیمه کهنه ای و دو ترکی برای کوچ.
قطران (از فرهنگ رشیدی).
رسول مرگ به ناگه به من رسید فراز
که کوس کوچ فروکوفتند کار بساز.
کمال الدین اسماعیل.
- بر سر کوچ، به هنگام رحلت. در سر راه رحلت و مهاجرت:
خیل ترکان کنند بر سر کوچ
غارت کاروان که بر گذر است.
خاقانی.
- بر سر کوچ بودن، آماده ٔکوچ بودن:
جوانی بر سر کوچ است دریاب این جوانی را
که شهری باز کی بیند غریب کاروانی را.
نظامی (گنجینه ٔ گنجوی ص 210).
- امثال:
قلندران را چه کوچ چه مقام. (جامع التمثیل).
قلندر را گفتند کوچ ! پوست تخت بر دوش افکند. (جامعالتمثیل).
|| به معنی خانه کوچ هم هست که زن و فرزندان و اهل و عیال باشد. (برهان). اهل و عیال و زن و فرزند. (ناظم الاطباء). به طریقه ٔ کنایه به معنی زن شخص نیز آمده. (آنندراج). زن. مقابل شوی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
کوچت مبارک است و ندارم به دست هیچ
جز خیمه کهنه ای و دو ترکی برای کوچ.
قطران (از فرهنگ رشیدی).
|| گروه صحرانشین بیابان گرد. (ناظم الاطباء). ایل. طایفه ٔ صحرانشین. قبیله ای در حال مهاجرت.دسته ای که رحلت کرده اند. همه ٔ افراد ایل و طایفه ٔ چادرنشین با همه ٔ حشم و اثقال. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مثل کوچ کولی، جمعیتی نابسامان و متفرق و بی نظم.
|| دسته ای با جامه های شوخ و پاره. || با انبوهی و جمعیت به جایی رفتن. || همه با هم با آواز بلند سخن گفتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || پیاده و راهزن و دزد و اوباش را نیز گفته اند. (برهان) (از ناظم الاطباء). به مناسبت دزدی و راهزنی طایفه ٔ کوچ. (حاشیه ٔ برهان چ معین). راهزن. دزد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوچ (قُفص) شود.
- دزد کوچ،دزدی که از طایفه ٔ کوچ (قفص) باشد. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوچ (قفص) شود.

کوچ. [ک ُ] (اِ) نام درختی است در جنگلهای مازندران گیلان. لرک. (جنگل شناسی کریم ساعی). رجوع به لرک شود.

کوچ. (اِخ) دهی از دهستان القورات که در بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند واقع است و 276 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


کوچ به کوچ

کوچ به کوچ. [ب ِ] (ق مرکب) رفتن به تواتر و پی درپی باشد. (برهان). رفتن از منزلی به منزل دیگر بدون درنگ و توقف و اتراق. (ناظم الاطباء). رفتن به تواتر و پی درپی. رحلت بتدریج. کوچ بر کوچ. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوچ بر کوچ شود. || (اِ مرکب) اسب و مرکب دزدان و راهزنان را هم گفته اند. (برهان) (ناظم الاطباء).

حل جدول

کوچ کننده

مهاجر

مرتحل

راحل


عشایر کوچ کننده

صحرانشین

فارسی به آلمانی

کوچ کننده

Auswanderer [noun]

گویش مازندرانی

کوچ

حرکت – کوچ

فرهنگ فارسی هوشیار

کوچ بر کوچ

کوچ بکوچ: عثمان پاشا کوچ بر کوچ تا حوالی شوراب تبریز آمده نزول کرد.

معادل ابجد

کوچ کننده

158

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری